سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

سلام

عازمم به کربلای ایران...

نمی دونم چی بگم...

فقط اینکه حلالم کنید...

 



نوشته شده در یکشنبه 89 اسفند 15ساعت ساعت 8:45 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه ...

هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسیکه مرا یافت می شناسد مرا، و کسیکه من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسیکه عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسیکه من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسیکه من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم...

.

.

.

.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می خواستم بنویسم اما ...!

فقط اینکه دلم تنگ است... نمی دانم مثل سال گذاشته دل شهدا هم برای من تنگ شده است یا ...؟!



نوشته شده در یکشنبه 89 اسفند 8ساعت ساعت 9:11 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

چند روزی بود که حال خوبی نداشتم.از عالم و آدم گله داشتم! نمی دانستم چه جوری، کجا به چه وسیله ای می توانم آرامشی را که از زندگیم رفته بود را بدست آورم!

پنج شنبه بود. بعد از جلسه با مهاجر و الهه قرار گذاشتیم که بریم گلزار شهدا!

رفتیم...

این پاهای من نبودند که من را می بردند! این دلم دیوانه و خرابم  بود که با عجله من رو به گلزار عشاق می کشاند...

می خواستم گله و شکایتی داشته باشم برای شهدا!اما غروب پنجشنبه بودو مهـــــــــــر خاموش باش بر زبانم زده بودند!

چه حس عجیبی داشتم! همان حسی بود که یک روز قبل از نیمه شعبان بعد از اتمام همایش دکترین مهدویت هم داشتم! آره، خودش بود...

آقا جان، مولای من

تو خیــــــــــــلی غریبی، حتی توی قلب من که دارم از تو دم می زنم...حتی توی قلبی که برای تو می تپدو با امام رئوفش جد بزرگوارتان عهد بسته...

مولای من، شهدا، فقط یک چیز می توانم بگویم به شما:

واقعا شرمنده ام...



نوشته شده در جمعه 89 بهمن 29ساعت ساعت 9:31 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

سلام

امروز وبلاگم می شه 5 ساله!

تولدشو بهش تبریک نمی گید؟!

وبلاگ جونم تولدت مبــــــــــــــارک....

 



نوشته شده در پنج شنبه 89 بهمن 21ساعت ساعت 3:37 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

باز هم اول ربیع رسید و بشارت رسید ...

کاش این ربیع آخرین ربیع بی آقامون باشد...

طبق هر سال اول ماه ربیع رخت سیاه وبلاگم را از تنش در می آورم...این هم از رخت سیاه امسال...

 



نوشته شده در شنبه 89 بهمن 16ساعت ساعت 11:44 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

می گویند :اگر یک سال هر صبح و شام برای غریبی و مظلومیت جد بزرگوارت گریه کنیم تو را خواهیم دید؟!!

افسوس و صد افسوس که گریه و زاری ما فقط برای قبل عاشورات....!

بیا ای دوست تا با هم بسوزیم چو شمع محفل ماتم بسوزیم

من وتو سوگوار یک عزیزیم بیا تا هر دو در یک غم بسوزیم

بیا چون شمع و چون پروانه باشیم به گرد هم برای هم بسوزیم

بیا با محرمان دمساز گردیم چرا از طعن نامحرم بسوزیم

چو می خواهی در آن عالم نسوزی همان بهتر در این عالم بسوزی



نوشته شده در پنج شنبه 89 دی 23ساعت ساعت 9:43 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin