سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاده مه گرفته

درختی سرو قامت ،اما زرد...

برگ های طلایی و رقصان...

بوی نم...

هوای ابری...

خیسی چادر...

حوض کوچک آبی اما بدونِ ماهی...

و باران...باران

آنگاه که باریدی هیچکس  نفهمید خیسی صورت تو از چیست...!



نوشته شده در چهارشنبه 92 آذر 13ساعت ساعت 9:0 صبح توسط همرنگ دریا| نظر بدهید

اولین شیری که خوردم با عشق حسین(ع) آغشته بود...

 اولین صدایی که شنیدم صدای یا حسین مظلوم بود، که مادرم برایم زمزمه می کرد...هنوز چهل روز نبود چشم به این دنیا گشوده بودم ،که گنبد طلای خراسان را دیدم...

پدر و مادرم با عشق ِ این خاندان مرا پرورش دادند و برای همیشه شاکر خدای مهربونم هستم که توی چنین خانواده ای به دنیا آمدم و فرزند محرم هستم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آری، من فرزند محرم هستم... 26 ام محرم... چندیدن سال قبل در چنین روزی، روی قلبم نوشتند "یا حســــــــین مظلوم"...



نوشته شده در شنبه 92 آذر 9ساعت ساعت 1:0 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

آقای من، اولین کسی که باید مرا حلال کند، شمائید...

هر روز با گناهانم باعث می شوم ،دیرتر بیایید...

و هر روز انتقام جّدتان حسین علیه السلام، به تاخیر می افتد...

مولاجان حلالم کنید و دست نوازشی بر سَرم بکشید تا شاید...

حلالم کنید...



نوشته شده در یکشنبه 92 آذر 3ساعت ساعت 6:43 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

هزارو چهارصد سال پیش

معجر از سر کشیدند...

 وحالا

در اینجا

خود، معجر از سر برمیدارند...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اللهم العنهم جمیعا...



نوشته شده در جمعه 92 آبان 24ساعت ساعت 5:45 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

عطرى که از حوالى پرچم رسیده است

 ما را به سمت مجلس آقا کشیده است 

 از صحن هر حسینیه تا صحن کربلا

صد کوچه وا کنید محرم رسیده است

ــــــــــــــــــــــــ

محرم آمد...منو وبلاگم رخت عزایمان را بر تن کردیم...



نوشته شده در سه شنبه 92 آبان 14ساعت ساعت 1:36 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

آن وقتهایی که هر کجا میروی بوی عطر گل،مست مستت میکند... آن وقتهایی که نفست تنگ می شود، بغض گلویت را می فشارد...

آن وقتهای که با تمام وجودت نفس میکشی تا بتوانی بعد ها ،هوای نفس گیر شهر را تحمل کنی...

آن وقتهایی که قدمهایت را می شماری تا برسی، ولی تو هیچ گاه به آنهای نمی رسی... آنها آسمانی اند و تو زمینی... راستی میدانی فاصله ی آسمان تا زمین چقدر است و چقدر طول می کشد تا فاصله زمین تا آسمان را طی کنی؟!

امام فرمودند:" آنها ره صد ساله ی آسمان را یک شبه طی کردند..." و چه زیبا گفت...

میزبنها یکی یکی وارد می شوند و مردم با اشک چشم بدرقه اشان می کنند...راستی چند مادر بین ما بودند...!!!



نوشته شده در پنج شنبه 92 آبان 9ساعت ساعت 11:41 عصر توسط همرنگ دریا| نظر

توی یه کتابی خوندم یه استادی از شاگران خودش سوال میکنه:"به خاطر چه چیزی باید از تو یاد کنند؟" آن زمان همه شاگردانش فقط 13 ساله بودند و جواب سوال رو واگذار میکند به 50 سالگی هر شخصی و بعد به آنها می گوید:"اگر 50 ساله شدید و بازهم برای این سوال من جوابی نداشتید بطور قطع بدونید که زندگی خود را ضایع کردید..."

ذهنمو خیلی به خودش مشغول کرد... واقعا اگر من آلان بمیرم بخاطر چی از من یاد میکنن؟نه مخترعم که به خاطر اختراعم ازم یاد کنند،نه نویسنده یا شاعرمم که بخاطر آثارم ازم یاد کنند،نه هنرمندم که بخاطر اثرهای هنریم ازم یاد کنند ، نه مدرسه یا بیمارستانی ساختم که بادیدن اونا ازم یاد کنن و نه حتی مادرم که بخاطر فرزندم ازم یاد کنند...

اگر الآن بمیرم قطعا بعد از مدت کوتاهی به کل فراموش میشم...!واقعا مرگ این مدلی چقدر دردناکه...! آرزو برجوانان عیب نیست و من در آرزوی شهادت میمونم تا به وسیله شهادتم ازم یاد کنن البته اینم میدونم که « شهادت را به بها دهند،نه به بهانه...»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برام دعا کنید تا بها بدست بیارم و بهانه ها را رها کنم...



نوشته شده در دوشنبه 92 مهر 22ساعت ساعت 10:0 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

ـ به محمد مهدی میگم می خوای چیکاره بشی؟ میگه آتش فشان

 ـ به نیما میگم می خوای چیکاره بشی؟ میگه جوب پاک کن

ـ به فاطمه میگم حافظ چیکاره بود؟ میگه شعر گو

- از ضحی هم که هر سوالی میپرسی میگه: خودت نگو



نوشته شده در چهارشنبه 92 مهر 17ساعت ساعت 1:0 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

صدای اذان تمام فضای خانه را پرکرده بود...چقدر دلم برای دو رکعت نماز عشق تنگ شده...بسم الله الرحمن الرحیم... وضو گرفتم... آب رو آتش بود...مفاتیح رو باز کردم... کمیل... تمام روزهای هفته رو به انتظار کمیل می نشینم... بوی بندگی تمام فضای قلبم را پر کرد... الهی و ربی من لی غیرک... بغض کردم اما نباریدم... و صلی الله علی رسوله و الائمة المیامین من اله و سلم تسلیما کثیرا...کتاب را بستم... دنبال تسبیح میگشتم...دربازشد؛حمید گفت:"میای بریم دعای کمیل کنار شهید گمنام..."دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم اما...

وارد پادگان شدیم... نمی دانم چرا یاد دوکوهه افتادم... اما دوکوهه کجا و اینجا کجا؟!... اوایل دعا بود... ظلمت نفسی و تجرات بجهلی... نگاهش کردم... خنده ام گرفته بود!یاد سه سال پیش و لحظه ی وداع و حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود افتادم... چقدر دلم میخواست ببویمش و از طرف مادرم زهرا ببوسمش...اما... اما همیشه بین همه خواهرها و بردارها یک نوع خجالت از نوع شرم و حیایی دوست داشتنی هست... و من فقط نگاهش کردم...!

 دلمان از همه جا عبور کرد... بقیع،کنار شش گوشه،قتلگاه،نجف،فکه، اروند...آخ که چقدر دلمان هوایی شد... دلم هوای پر از عشق می خواهد... هوای شهر نفس گیرم کرده...



نوشته شده در دوشنبه 92 مهر 15ساعت ساعت 11:56 صبح توسط همرنگ دریا| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin